از در که وارد شدم سیگارم دستم بود، زورم آمد سلام کنم. همینطوری دَنگم گرفته بود قُد باشم. (دَنگم گرفته بود یعنی بی موقع هوس کرده بودم)
رئیس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که می نوشت، تمام کرد و می خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم.
حرفی نزدیم. رونویس را با کاعذهای ضمیمه اش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت: «جا نداریم آقا. این که نمی شه! هر روز یه حکم می دند دست یکی می فرستنش سراغ من … دیروز به آقای مدیر کل …»
حوصله این اباطیل را نداشتم. (مترادف اباطیل: حرف های باطل و بیهوده، خزعبلات، مزخرفات، اراجیف)
حرفش را بریدم که: «ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید؟» و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم. روی میز پاک و مرتب بود. درست مثل همان مهمان خانه تازه عروس ها. هر چیز به جای خود و نه یک ذره گرد. فقط خاکستر سیگار من زیادی بود. مثل تُفی در صورت تازه تراشیده ای…
قلم را برداشت و زیر حکم چیزی نوشت و امضا کرد و من از در آمده بودم بیرون. خلاص. تحمل این یکی را نداشتم. با اداهایش. پیدا بود که تازه رئیس شده. زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد. انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست. (غبغب برجستگی یا آویزانی زیر چانه است)
صد و پنجاه تومان در کارگزینی کل مایه گذاشته بودم تا این حکم را به امضا رسانده بودم. توصیه هم برده بودم و تازه دو ماه هم دویده بودم. مو، لای درزش نمی رفت. (معنی ضرب المثل مو، لای درزش نمی رفت یعنی خیلی دقیق و حساس کارش را انجام داده بود و مطمئن بود) می دانستم که چه او بپذیرد، چه نپذیرد، کار تمام است. خودش هم می دانست. حتما هم دستگیرش شد که با این نِک و نالی که می کرد، خودش را کِنِف کرده. (در گویش کوچه بازاری کِنِف یعنی خودش رو شرمنده و ضایع کرده) ولی کاری بود و شده بود.
در کارگزینی کل، سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رویت رئیس فرهنگ هم برسانم تازه اینطور شد. وگرنه بالای حکم کارگزینی کل چه کسی می توانسنت حرفی بزند؟ یک وزارت خانه بود و یک کارگزینی! شوخی که نبود. (معنی ضرب المثل برای خالی نبودن عریضه یعنی انجام کاری ظاهری و نه چندان مهم و با ارزش بنا بر مصلحت)
ته دلم قرص تر از این ها بود که محتاج به این استدلال ها باشم. اما به نظرم همه این تقصیرها از این سیگار لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم دربیاورم. البته از معلمی، هم اُقم نشسته بود. (یعنی از معلمی حالم بهم می خورد. اُق زدن: کنایه از بالا آوردن) ده سال «الف. ب.» درس دادن و قیافه های بهت زده بچه های مردم برای مزخرف ترین چرندی که می گویی… و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی ترین شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز… و از این مزخرفات! (ارسال المَثَل یکی از صنایع یا آرایه های معنوی بدیع است و یکی از موارد روش تشبیه، محسوب می شود. رد العجز یعنی آوردن یک واژه در اول یک بیت و تکرار همان واژه در آخر بیت است. در کل یعنی از بس از این مزخرفات درس داده بود دیگه خسته شده بود.)
دیدم دارم خر می شوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه تعطیلات است، نجات داده باشم. این بود که راه افتادم. رفتم و از اهلش پرسیدم. از یک کار چاق کن. (در فرهنگ عمید کار چاق کن یعنی کسی که معمولا با گرفتن رشوه کاری را رو به راه می کند) دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی، که باب میلم هست یا نه. و رفتم.
مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یک فرهنگ دوست خر پول، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان. یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشی کاری کرده بود. هنوز در و همسایه پیدا نکرده بودند که حرف شان بشود و لنگ و پاچه سعدی و باباطاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعرا را بکوبند روی نبش دیوار کوچه شان. 🙂
تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا بود. از صد متری داد می زد که توانا بود هر …. هر چه دلتان بخواهد! با شیر و خورشیدش که آن بالاسر، سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی (قمچیل در گویش مازندرانی یعنی شلاق) که به دست داشت و تا سه تیرِ پرتاب، اطراف مدرسه بیابان بود. (تیرِ پرتاب ترکیب وصفی است یعنی نوعی از تیر که بسیار دور می رود اما بر نشانه نمی رسد) درندَشت و بی آب و آبادانی و آن ته رو به شمال، ردیف کاج های در هم فرو رفته ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی آسمان لکه دراز و تیره ای زده بود. حتما تا بیست و پنج سال دیگر همه این اطراف پُر می شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی و عربده گل به سر دارم خیار! نان یارو توی روغن بود.
«راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد؟ شاید هم زمین ها را همین جوری به ثبت داده باشد؟ هان؟ – احمق به تو چه؟! …»
بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که مردم، حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود. (ضرب المثل جایی نمیخوابه که آب زیرش بره به معنای آن است که فردی عاقل و زیرک، به هیچ وجه در شرایطی قرار نمی گیرد که برایش ضرر و زیان به همراه داشته باشد) «تو اگر مردی، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو.» و رفته بودم و دنبال کار را گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا. همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی مدرسه زندانی است. لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده (ضرب المثل کله اش بوی قرمه سبزی می دهد به فردی اشاره دارد که با رفتارها یا گفتارهای تحریک آمیز، خود را در معرض دردسر یا خطر قرار می دهد. این عبارت معمولا به عنوان هشدار یا سرزنش استفاده می شود تا فرد متوجه شود که اعمالش ممکن است منجر به تنبیه یا بروز مشکلات شود.) و باز لابد حالا دارد کفاره گناهانی را می دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده. (از ضرب المثل گُنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری، زمانی استفاده می شود که گناه کسی بر گردن کس دیگری انداخته شود. به عبارت دیگر کسانی که در کارهای خود ناموفق بوده اند و در مسیر بازمانده اند، در مبرا دانستن خود از هر کوتاهی، دیگران را مقصر جلوه می دهند)
جزو پَرِ قیچی های رئیس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیرشان، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار سر و دستی برای این کار بشکند. (در اصطلاح عامیانه پَرِ قیچی یعنی پادو یا طرفدار پروپا قرص) خارج از مرکز هم نداشت. این معلومات را توی کارگزینی بدست آورده بودم. هنوز «گه خوردم نامه نویسی» هم مد نشده بود که بگویم یارو به این زودی ها از سولدونی در خواهد آمد. فکر نمی کردم که دیگری هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش.